اگرچه بسیاری از درمانگران دیوید، خونگرم و صمیمی بودند، اما مشکل اصلی جای دیگری بود. مسأله این بود که دیوید همیشه برای صمیمیّتگریزی توجیه پیدا میکرد. هر چند حمایت عاطفی درمانگر از بیمار حایز اهمیت است، اما این شرط نمیتواند گره از مشکلات بیمار باز کند. درمانگران دیوید، مراعات او را میکردند و از تکنیکهای رویاروسازی با الکوی خودآسیبرسان استفاده نمیکردند یا اگر هم این کار را میکردند از قدرت لازم برای تغییر دیوید برخوردار نبود. دیوید اگر میخواست از دام معیوب محرومیت هیجانی رها شود بایستی از عیبجویی ن دست برمیداشت و با جدّیت به مبارزه با مشکلاتش (صمیمیّتگریزی و عیبجویی) میپرداخت.
وقتی دیوید برای حل و فصل مشکلاتش به ما مراجعه کرد، علاوه بر جنبههای همدلانه، بُعد چالش و رویاروسازی را نیز به درمان اضافه کردیم. هر زمان که تلهی زندگیاش در رفتار، احساس و شیوهی تفکر او نمود پیدا میکرد، او را با این مسأله روبهرو میکردیم. نکتهی مهم این بود که به دیوید نشان بدهیم که با مشکل وی (ناراحتی از نداشتن رابطهای صمیمی و دیرپا) صادقانه همدل هستیم و این مشکل را به الگوهای ارتباطی ناخوشایند وی با والدینش ربط میدهیم. با این حال هر وقت میخواست دلیلتراشی کند به او گوشزد میکردیم که دوباره در دام تله ی زندگیاش گیر کرده است. عیبجویی راهی برای صمیمیّتگریزی است. بعد از یک سال از گذشت درمان (رویاروسازی همدلانه یا متعادلسازی رویاروسازی و همدلی) بالاخره توانستیم تغییرات خوبی در زندگی وی ایجاد کنیم. دیوید در حال حاضر با خانمی که خونگرم و دوست داشتنی است، دوران نامزدی را پشت سر میگذارد.
دیوید: درمانگران قبلی واقعاً با من همدلی میکردند و من شناخت خیلی خوبی از دوران کودکیام به دست آوردم. اما هیچ کدام از آنها مرا واقعاً وادار به تغییر نمیکردند. کنار گذاشتن الگوهای قدیمی خانوادگی، کار سادهای نبود. روش درمان شما متفاوت بود
بالاخر مسئولیت برقراری روابط را پذیرفتم، نمیخواستم در ارتباط با نامزد فعلیام شکست بخورم، چنین ضرورتی را احساس کردم. اگرچه میدانستم که نامزدم آدم بیعیب و نقصی نیست، اما تصمیم گرفتم که او را رها نکنم. بالاخره مجبور شدم بین دوراهی تنهایی همیشگی یا ارتباط با افراد معمولی، یکی را قبول کنم.
رهایی از تلهی زندگی نیازمند این است که همواره با مشکلات خود رویارو شوید. قصد داریم به شما یاد بدهیم که چگونه در تلههای زندگی، گیر میکنید و تا زمانی که نتوانید این تلهها را بشناسید و بر آنها مسلط شوید، کماکان جلوی پای شما سبز میشوند و ناغافل در مییابید که در دام افتادهاید.
دیوید: سی و نه سال داشت و در ادارهی بورس کار میکرد. او در کارش موفق بود ولی در دام یکی از تلههای زندگی (محرومیت هیجانی) دست و پا میزد.
دیوید با تنهایی دست و پنجه نرم میکرد. او دچار احساس خلأ و معناباختگی شده بود. احساس می کرد که در چاه عمیقی گرفتار شده است و سخت بیقرار است تا زنی بتواند زندگی پوچ او را معنا بخشد و غنی سازد. هر چند دیوید نمیدانست که این آرزو، محال است و تنهایی، سرنوشت و تقدیر اوست.
دیوید در دوران کودکیاش نیز با همین احساس تنهایی دست به گریبان بود. او هیچ گاه متوجه نشد که پدر و مادرش، سرد و بیمهر بودهاند. والدینش نیازهای عاطفی دیوید را برآورده نکرده بودند. به تدریج تلهی زندگی محرومیت هیجانی در ذهنش نقش بست و در دوران بزرگسالی نیز همان تجارب تلخ دوران کودکی برایش رقم میخورد. دیوید سالها به این الگوی ارتباطی در درمان نیز ادامه میداد. او نمیتوانست روند درمان خود را با یک درمانگر به انتها برساند، بلکه پس از گذشت چند جلسه، درمان را نیمهکاره رها میکرد و به سراغ درمانگر دیگری میرفت. اگرچه در ابتدا امیدآفرینیهای درمانگران او را دلگرم میکرد، اما پس از گذشت چند جلسه، ناامید و دلسرد میشد. در واقع او هیچ وقت با درمانگرانش رابطهی درست و انسانی برقرار نمیکرد. بلکه دایم برای توجیه خودش به منظور خاتمهی درمان به دنبال عیبجویی از درمانگران بود. با هر شکست درمانی به تدریج این اعتقاد او راسختر میشد که راه گریزی از مشکلاتش ندارد و تنهایی، سرنوشت نهایی اوست.
چنین الگوهایی را «تلههای زندگی» مینامیم. در این کتاب به یازده تلهی زندگی شایع میپردازیم و راههای شناسایی، پی بردن به علل شکل گیری و راهبردهای تغییر آنها را در اختیار شما قرار میدهیم. ردیابی تلهی زندگی را میتوان در رفتار اطرافیان با ما در دوران کودکیمان جستجو کنیم.
ما در دوران کودکی به شیوههای مختلف آسیب دیدهایم: «طرد، انتقاد، حمایت افراطی، بدرفتاری، بیتوجهی یا محرومیت.» در اثر این تجارب اولیه، تلههای زندگی بخشی از وجودمان شدهاند. بعد از طی دوران کودکی، و ترک خانهی پدری، با ایجاد موقعیتها یا انتخاب افراد به بازآفرینی همان شرایط تلخ اولیهی دوران کودکی میپردازیم. به عبارتی، در حال حاضر دیگران ما را کنترل میکنند، با ما بدرفتاری میکنند یا به نیازهای ما توجه نمیکنند و از این رو تلههای زندگی دست از سر ما بر نمیدارند و تداوم می یابند. شاید به دلیل همین تداوم تلههای زندگی است که در دستیابی به اهداف زندگی با ناکامی و شکست روبهرو میشویم.
تلههای زندگی، چگونگی تفکر، احساس، رفتار و نحوهی ارتباط با دیگران را تعیین میکنند. این تلهها به احساسهای شدیدی مثل عصبانیت، غمگینی و اضطراب دامن میزنند. حتی زمانی که در زندگی، اوضاع بر وفق مراد است (جایگاه اجتماعی خوب، ازدواج شادکام، روابط خوب با دیگران و موفقیت شغلی) باز هم ممکن است قادر به لذت بردن از زندگی نباشیم.
آیدا: چهل و دو سال داشت و در خیلی از زمینهها از استعداد شگرفی برخوردار بود، اما زمینگیر شده بود، به این دلیل که نگرانیها و ترسهای زیادی تجربه میکرد. اگرچه برای کاهش اضطرابش داروی آرامبخش استفاده میکرد، اما در تلهی زندگی آسیبپذیری گرفتار شده بود.
در واقع آیدا اصلاً زندگی نمیکرد. او دست از پا خطا نمیکرد چون به شدّت از همه چیز میترسید. زندگی او مملو از نگرانیهای پرخطر بود. او ترجیح میداد برای حفظ امنیت خود از خانه بیرون نیاید.
آیدا: هر چند میدانم کارهای زیادی دارم که انجام بدهم، با این که میدانم از دیدن دوستان، رفتن به تئاتر و رستوران لذّت میبرم، اما انجام این کارهای عادی برای من خیلی سخت و دشوار است. من هیچ گونه سرگرمی و تفریحی ندارم. اکثراً نگرانم که مبادا برای من اتفاقات ناگواری پیش بیاید.
آیدا خیلی نگران بود. نگران بود که مبادا تصادف کند، پلها فرو بریزند، اموالش یده شود، به بیماری ایدز مبتلا گردد و بیپول و مفلس شود. با این همه نگرانی، پس زیاد هم نباید تعجبانگیز باشد که از خانه بیرون رفتن برایش لذّتبخش باشد (برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه به فصل یازدهم مراجعه کنید).
همسر ایدا از دست او خیلی عصبانی بود. همسرش میخواست به دنبال کارهای شخصی و خانوادگی برود، اما آیدا به او وابسته بود و میترسید که اگر تنها بماند اتفاق بدی برایش رخ خواهد داد. بنابر این همسرش از انجام خیلی از کارها محروم شده بود. آیدا به دلیل ترس افراطیاش نمیگذاشت همسرش کارهای اداری، شخصی و خانوادگی را انجام دهد.
والدین آیدا در جنگ جهانی دوم، مصیبتهای جانگدازی را پشت سر گذاشته بودند و به دلیل ترسهای زیادی که داشتند آیدا را زیر چتر حمایت بیمارگونه خود گرفته بودند. آنها نمیگذاشتند آب در دل آیدا تکان بخورد و همواره او را از خطرات احتمالی (اما غیرممکن) آگاه میکردند و به او هشدار میدادند که مواظب سلامتی و رفاه خودش باشد. اگرچه این احتمال برای هر کسی وجود دارد که سرما بخورد، در آب غرق شود، در مترو گیر بیفتد یا اتومبیلش دچار آتشسوزی شود، اما والدین آیدا میخواستند با هشداردهی به فرزندشان، اطمینان خاطر کامل کسب کنند که برای او اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد. به دلیل همین هشداردهیهای والدین، زیاد هم تعجببرانگیز نیست که اضطراب دست از سر آیدا برنمیداشت. سعی کردیم به او اطمینان بدهیم که دنیا جای امن و سالمی است، اما علیرغم این که همه چیز در زندگی آیدا رو به راه بود، اضطراب امانش را بریده بود.
تیپ سه های ناسالم، که با احساسات خصمانه ی خود کاملاً تحلیل رفته اند و دیگر در محیط خود قادر به عمل نیستند، وقتی به سمت تیپ نُه حرکت میکنند، با تمام احساسات خود خداحافظی میکنند و کاملاً متوقف میشوند.
جهت بندی های یکپارچگی و رشد (امن و آسایش) با ترتیب بر عکس جهت بندی های از هم گسیختگی و زوال (فشار عصبی و استرس) برای هر تیپ شخصیتی نشان داده میشوند. هر تیپ در جهت مخالف سمت ناسالم خود به سمت یکپارچگی روانی حرکت میکند. ترتيب جهت بندی یکپارچگی ۱-۷-۵-۸-۲-۴-۱ است. این به این معنی است که، تیپ یک در آرامش، به سمت تیپ هفت حرکت میکند، تیپ هفت در آرامش به سمت پنج حرکت میکند، تیپ پنج در آرامش به سمت هشت حرکت میکند، تیپ هشت در آرامش به سمت دو حرکت میکند، تیپ دو در آرامش به سمت چهار حرکت میکند، و تیپ چهار در آرامش به سمت یک حرکت میکند. در مثلث متساوی الاضلاع، ترتیب به صورت ۹ -3 - ۶ - 9 است. تیپ نه در آرامش به سمت سه، تیپ سه در آرامش به سمت شش، و تیپ شش در آرامش به سمت نُه خواهد رفت. شما میتوانید این کار کرد را با تعقیب جهت بندی های پیکان ها در تصویر بعدی اناگرام ببینید.
وقتی تیپ یک های متعادل به سمت تیپ هفت حرکت میکنند، واقعیت را با نارسایی های بایسته ی آن قبول میکنند و بیشتر ثمربخش میشوند. آنها دیگر احساس نمیکنند که باید به طور مداوم و با تلاش زیاد همه چیز را کامل بکنند، آنها آزاد میشوند و به خودشان اجازه میدهند از زندگی لذت ببرند.شرح مختصر بعدی اطلاعاتی ارائه میکند که وقتی یک تیپ در جهت یکپارچگی حرکت میکند، چه اتفاقی میافتد. برای توضیح بیشتر به "تیپ های شخصيتی" مراجعه کنید.
وقتی تیپ هفت های متعادل به سمت تیپ پنج حرکت میکنند، آنها عميقاً با چیزها درگیر میشوند، و به جای صرفاً مصرف محیط با آن مشارکت میکنند. آنها دیگر نمیترسند که اگر به طور مداوم دنبال به دست آوردن چیزها و تجربیات جدید نباشند، محرومیت میکشند، بنابراین، توانایی دارند که منابع رضایتمندی خود را کشف بکنند.
قبل از این که برای درمان به ما مراجعه کند در یک دورهی سه ساله، چندین داروی ضد افسردگی را امتحان کرده بود (دارودرمانی یکی از گزینههای درمان اضطراب است). اخیراً روانپزشک او داروی لورازپام برای او تجویز کرده بود. او داروهای خود را مرتب مصرف میکرد و اندکی بهتر شده بود و احساس بهتری داشت. اضطرابش اندکی کمتر شده بود و از زندگیاش بیشتر لذت میبرد. اگرچه دارو در کاهش اضطراب به او کمک کرده بود، اما کماکان از خانه بیرون نمیآمد. شوهرش از این وضع چندان راضی نبود و میگفت دارو فقط به او کمک کرد که در خانه بماند.
مشکل جدّیتر دیگر این بود که آیدا برای کاهش اضطراب به دارو وابسته شده بود.آیدا: دلم نمیخواهد تا آخر عمر دارو مصرف کنم. از فکر کنار گذاشتن دارو، لرزه به اندامم میافتد. نمیخواهم دوباره در دام نگرانیها و دلواپسیهایم بیفتم.
حتی وقتی آیدا به خوبی با شرایط استرسزا کنار میآمد، همهی موفقیتش را به دارو نسبت میداد. دارو نمیتوانست او را وادار به انجام کارهای روزمره کند (به همین دلیل زمانی که دارو کنار گذاشته شود، مخصوصاً داروهای ضد اضطراب، ممکن است بیماری باز گردد).
آیدا در حل و فصل تلهی زندگیاش پیشرفت خوبی داشت. در طول یک سال، زندگیاش تغییر کرد و به تدریج توانست اضطراب خود را به حدّ عادی برساند. او توانست به مسافرت برود، دوستانش را ببیند و سینما برود. در نهایت نیز تصمیم گرفت کار پارهوقتی پیدا کند که نیاز بود هر روز از خانه بیرون بیاید.
در قسمتی از فرایند درمان به آیدا کمک کردیم تا بتواند اتفاقات ناگوار را درستتر تخمین بزند. بارها با او بر سر تخمین مبالغهآمیز خطر و اتفاقات ناگوار، چالش کردیم. او ضعفها و آسیبپذیریهای بیرون از خانه را بزرگ جلوه میداد. به تدریج یاد گرفت که خطرپذیری عاقلانه را در زندگی خود بپذیرد و از راهکار اطمینانطلبی از دوستان و شوهرش دست بردارد. در پی این اقدامات، زندگی شوییاش بهتر شد و از زندگی شخصیاش نیز رضایت بیشتری کسب کرد.
دیوید و آیدا در دو تلهی زندگی گرفتار شده بودند: «محرومیّت هیجانی، آسیبپذیری». در ادامهی به معرفی بیماران دیگری میپردازیم که در تلههای دیگری گرفتار شدهاند: اطاعت، بیاعتمادی / بدرفتاری، رهاشدگی، نقص / شرم، استحقاق، وابستگی، شکست، معیارهای سختگیرانه و طرد اجتماعی. با خواندن این مطالب احتمالاً متوجه میشوید که شما نیز گرفتار یک یا چند تا از این تلههای زندگی شدهاید.
ما تمایل داریم که دردها و رنجهای دوران کودکی را کماکان زنده نگه داریم. این مسأله یکی از بینشهای عمیق در رواندرمانیهای مبتنی بر روانتحلیلگری است. فروید به این پدیده، اجبار به تکرار میگفت. فرزند یک فرد میگسار با کسی ازدواج میکند که میگسار است. کودکی که در دوران کودکیاش با بدرفتاری اطرافیان رو به رو شده است با فردی بددهن، گستاخ و پرخاشگر ازدواج میکند یا این که خودش از دیگران سوء استفاده میکند. فردی که در دوران کودکیاش آزار جنسی را تجربه کرده است، در بزرگسالی ممکن است در دام روابط آشفته و بیهدف بیفتد. کودکی که تحت سلطهی دیگران بوده است، ممکن است در دوران بزرگسالی به شدّت دیگران را کنترل کند.
این پدیده در نگاه اول گیج کننده است. چرا ما دست به این کار میزنیم؟ چرا دوباره رنجها و دردهایمان را زنده میکنیم و هر دم هیزمی بر این آتش میگذاریم؟ چرا نمیتوانیم دست از این الگوها برداریم و زندگی بهتری برای خودمان تدارک ببینیم؟ در واقع هر کسی با متوسل شدن به روشهای محکوم به شکست، به تداوم این الگوهای منفی دامن میزند. این واقعیت تعجببرانگیز را درمانگران نیز قبول دارند. در دوران بزرگسالی، شرایط و موقعیتهایی ایجاد میکنیم که شبیه به شرایط و موقعیتهای دوران کودکیمان است. منظور از تلهی زندگی، تمام روشهایی است که باعث بازآفرینی شرایط دوران کودکیمان میشود.
تلهی زندگی، اصطلاحی عامیانه است و واژهای که متخصصان برای اشاره به تلهی زندگی به کار میبرند، طرحواره است. مفهوم طرحواره از روانشناسی شناختی نشأت گرفته است طرحوارهها را میتوان اینگونه تعریف کرد: «باورهای عمیق و تزلناپذیری که در دوران کودکی دربارهی خود، دیگران و جهان اطراف در ذهنمان شکل گرفتهاند.» این طرحوارهها نقش تعیین کنندهای در شکلگیری احساس ما دربارهی خودمان دارند. رها کردن این طرحوارهها مستم چشمپوشی از امنیّتی است که در پناه این طرحوارهها به دست آوردهایم. بنابر این این باورها علیرغم آسیبی که به ما میزنند، در پناه آنها احساس امنیّت میکنیم زیرا به ما قدرت پیشبینیپذیری و اطمینانآفرینی میدهند. این باورها را میتوان به امنیّت داشتن فردی ترسو در خانه تشبیه کرد. به همین دلیل شناختدرمانگران اعتقاد دارند که تغییر این باورها، کاری سخت و طاقتفرسا است.
اگر موافق باشید به چگونگی تأثیر این تلههای زندگی در روابط عاطفی و عاشقانه (جذابیت طرحوارهای) می پردازیم .
پاتریک: پیمانکار ساختمان است و سی پنج سال دارد. همسر پاتریک با وی خوب رفتار نمیکند و دایم به او توهین میکند. اما علاقهی پاتریک به همسرش کم نشده است. پاتریک در تلهی زندگی رهاشدگی گرفتار شده است.
پاتریک از این وضعیت سخت غمگین است. هر زمان همسرش شروع به فحش و داد و بیداد میکند، پاتریک دستش از چاره کوتاه میشود و ناامیدی گریبانش را میگیرد.
پاتریک: انگار دلم نمیخواهد او را از دست بدهم. میخواهم تحت هر شرایطی به زندگی با او ادامه بدهم. اگر او را از دست بدهم شکست سختی خواهم خورد. سر در نمیآورم که چرا با این که من او را این قدر دوست دارم ولی او ذرهای به من علاقه و تعلق خاطر ندارد. سعی میکنم خودم را تغییر بدهم، اما فایدهای ندارد. دنبال راهی هستم تا خودم را تغییر دهم و او را از دست ندهم. اما نمیدانم چطوری میتوانم این کار را بکنم. بلاتکلیفی و تردید طاقتم را طاق کرده است.
فرانسیس قول میداد دست از بدرفتاریهایش بردارد و پاتریک نیز قول فرانسیس را باور میکرد، اما آرزوها و امیدهای پاتریک بر باد فنا میرفت چون فرانسیس دوباره رفتارهای آزاردهنده را از سر میگرفت.
پاتریک: باورم نمیشد که دوباره قولش را بشکند. آخرین بار مطمئن بودم که دیگر مرا آزار نمیدهد. فکر میکردم پشیمان شده است باورم نمیشد دوباره مرا اذیت کند. میخواستم خودم را بکشم.
زندگی شویی پاتریک وضعیت خاصی داشت. او بارها و بارها در امواج امید داشتن زیاد و ناامیدی فزاینده گرفتار شده بود.
پاتریک: دشوارترین دورهی زندگیام این بوده که انتظار بهبودی رفتارهای او را بکشم، اگرچه در اوج امیدواری به بهبودی، متوجه میشوم که تمام آرزوهایم بر باد رفته است.
زمانهایی که پاتریک منتظر بهبودی رفتارهای فرانسیس بود، دچار خشم شدید و بغض میشد. وقتی میدید که باز هم فرانسیس به او توهین میکند، جنجال به پا میشد. پاتریک اهل دعوا و کتککاری نبود. اگر هم گاهی اوقات دستش روی فرانسیس بلند میشد، بلافاصله شروع به عذرخواهی میکرد تا فرانسیس او را ببخشد. اگرچه پاتریک خواهان تغییر رویهی زندگیاش بود و میخواست به آرامش و ثبات دست یابد، اما در تلهی زندگی رهاشدگی گرفتار شده بود: «هر چقدر فرانسیس دمدمی مزاج و بیثبات بود، پاتریک احساس عاطفی عمیقتری نسبت به او پیدا میکرد.» هر وقت فرانسیس تهدید میکرد که او را ترک میکند پاتریک بیشتر به سمت وی متمایل میشد. دوران کودکی پاتریک پر از شکست و تلخکامی بود. پدر پاتریک زمانی که وی دو ساله بود خانوادهاش را ترک کرد. پاتریک و دو خواهرش نزد مادربزرگ زندگی میکردند. مادرش نیز برای فراموشی غمهای زندگی به دام شراب پناه برده بود و از زندگی بچههایش بیخبر بود. عواطفی که پاتریک در حال حاضر تجربه میکرد چندان برای او غریب نبودند. او با ازدواج با فرانسیس به بازآفرینی این عواطف دامن زد.
پاتریک به مدت سه سال تحت رواندرمانی (به شیوهی فروید) قرار گرفته بود. او در طول یک سال هفتهای سه بار به درمانگر مراجعه میکرد و هزینهی گزافی نیز از این بابت متحمل میشد.
پاتریک: میرفتم مطب و روی کاناپه دراز میکشیدم و هر چی به ذهنم میرسید، بازگو میکردم، برای من تعجببرانگیز بود. درمانگرم در طول سه سال خیلی کم حرف زد و حتی موقعی که گریه میکردم یا داد و بیداد راه میانداختم لام تا کام حرف نمیزد، احساس میکردم اصلاً انگار در مطب نیست.
پاتریک تمام خاطرات و احساسهای خود را بازگو میکرد، ولی از درمانگرش ناامید و دلسرد شده بود.
او پی برد که روند درمانش خیلی کند پیش میرود. اگرچه بینش زیادی نسبت به مشکلش پیدا کرده بود، اما هنوز مشکل دست از سر او برنداشته بود (ایراد رایجی که به روانکاوی میگیرند: بینش بهتنهایی کافی نیست). پاتریک خواهان درمانی بود که بتواند سریعتر به جواب برسد و کاربردیتر باشد.
رویکرد تغییر در تلههای زندگی کمک لازم را به او کرد به جای این که در درمان مشکل پاتریک، موضعی خنثی یا اجتنابی بگیریم، با او همکاری کردیم. به او کمک کردیم تا پی ببرد که در دام کدام الگوهای رفتاری افتاده است و چگونه میتواند شرّ این الگوها را از سر خود کم کند. به او یاد دادیم که در انتخابهای خود، آگاهانهتر عمل کند. او را دربارهی خطرات احتمالی در انتخاب روابط صمیمی، آگاه کردیم. او را با واقعیّت رنجزای زندگیاش رویارو کردیم. او عاشق فرانسیس بود. عاشق شدن نشانهای از فعالسازی تلهی زندگی است.
بعد از گذشت یک سال و نیم از درمان، پاتریک تصمیم گرفت، رابطهاش را با فرانسیس خاتمه بدهد. پاتریک تا آن زمان فرصتهای زیادی به فرانسیس داده بود. پاتریک سعی کرد دست از رفتارهای ناسازگارش بکشد و برخی از رفتارهایش (کنترلگری) را کنار بگذارد. با این حال فرانسیس این موقعیت را مغتنم نشمرد و به رفتارهای قبلیاش ادامه داد. با همهی تغییری که پاتریک در رفتارهایش پدید آورد، با این حال اوضاع بدتر شد.
وقتی برای اولین بار بحث جدایی از فرانسیس پیش آمد، پاتریک اذعان کرد که به شدّت از خاتمهبخشی به رابطه میترسد. اما بالاخره به این رابطهی دردسرساز خاتمه داد و برخلاف پیشبینیهای قبلیاش، دچار شکست و ترس زیاد هم نشد. بلکه اعتماد به نفس و آرامش بیشتری پیدا کرد و متوجه شد که بدون فرانسیس هم میتواند زندگی مستقل و جداگانهای برای خودش دست و پا کند. ما میدانستیم که او حق دارد به رابطهی آسیبزای خود خاتمه دهد.
رویکرد تلهی زندگی به شما نشان میدهد که چه نوع روابطی برای شما مناسب است و بایستی از چه روابطی اجتناب کنید. متأسفانه این کار ساده نیست، چرا که ممکن است مثل پاتریک مجبور به انتخاب روابطی بشوید که در کوتاهمدت چندان رضایتبخش نیستند. معمولاً افراد برای فرار از زندگی گذشتهی خود دست به انتخابهایی میزنند که عواطف دردناک گذشته را دوباره زنده میکند.
دانیل: سی سال داشت و در شرکت نساجی کار میکرد. او نمیتوانست به خوبی از پس مدیریت افراد برآید. بیشتر ترجیح میداد کارهای دیگران را انجام دهد. دانیل در تلهی زندگی اطاعت گرفتار شده بود.
دانیل خیلی مردمدار بود. او همیشه نیازهای دیگران را بر نیازهای خودش ترجیح میداد. اگر دیگران از او نظر میخواستند میگفت: «برای من مهم نیست، شما تصمیم بگیرید.»
دانیل سعی میکرد با احیای نقش «بله قربانگو»، همسر و بچههایش را راضی نگه دارد. او در برابر تمام خواستههای فرزندانش کوتاه میآمد. او سعی میکرد علیرغم میل باطنیاش به شرکت برود تا پدرش راضی و خشنود باشد.
با وجود این که سعی میکرد دیگران از دست او راضی باشند، ولی با این حال در ته دل از دست آنها عصبانی بود. او خیلی فداکار بود. اگرچه فرزندانش از سهلگیری او سوءاستفاده میکردند با این حال از دست او راضی هم نبودند چون نمیتوانست نقش یک پدر مقتدر را ایفا کند. پدر دانیل به دلیل برخوردهای نامناسب و خجالتی پسرش با کارمندان، همیشه از دست دانیل دلخور و ناراضی بود.
اگرچه دانیل از الگوهای رفتاریاش آگاهی چندانی نداشت، اما عصبانی بود. به دلیل این که جربزه نداشت نیازهایش را برآورده کند، در عمق وجود عصبانی بود. این الگوی رفتاری سابقهی دیرپایی داشت. پدر دانیل زورگو و دیکتاتورمنش بود و با دو سلاح «زورگویی» و «کنترل»، روی سر دیگران سوار میشد. همه چیز بایستی مطابق میل پدر دانیل بود. اگر در دوران کودکی با پدرش مخالفت میکرد به شدت تحقیر و تنبیه میشد. مادر دانیل نیز نقش یک خانم «گوش به فرمان» را بازی میکرد. خیلی از اوقات افسرده بود. دانیل سعی میکرد از مادرش مراقبت کند تا حال وی بهبود یابد. بنابر این در چنین فضایی، نیازهای دانیل محلی از اِعراب نداشتند.
دانیل قبل از این که به ما مراجعه کند دو سال طرحواره درمانی را پشت سر گذاشته بود که درمانی تجربهای است. درمانگرش او را تشویق میکرد که در زمان حال زندگی کند و از عواطفش آگاه شود. برای مثال درمانگر عکس پدر دانیل را به وی نشان داد و از او خواست که در تصویر ذهنی با پدرش حرف بزند. اگرچه دانیل در حین به کار گیری تکنیکهای
مشکل دانیل در طرحواره درمانی ، بیانسجامی و نامتمرکزی تکنیکهای درمان بودند. تکنیک جستجوی عواطف مهم در فرایند
رویکرد تلهی زندگی، چهارچوب مفهومی ساده و صریحی برای دانیل فراهم کرد که از طریق آن بتواند به این درک برسد که اطاعت در طول زندگی دست از سر وی برنداشته است و علاوه بر این، روشهایی را برای تغییر تلهی زندگی در اختیار دانیل قرار داد. پیشرفت او در درمان، سریع و چشمگیر بود. در تجارب بالینی خود به این نتیجه رسیدیم که تلهی زندگی اطاعت خیلی زود تغییر میکند و در مقایسه با سایر تلههای زندگی، کار بالینی کمتری لازم دارد.
در اثر بهکار گیری تکنیکهای رویکرد تلهی زندگی، دانیل به تدریج احساس مثبتتری دربارهی خودش پیدا کرد. از تمایلات و احساسهای سرکوبشدهاش، آگاه شد و به این احساسها و تمایلات پر و بال بیشتری داد. همچنین در رابطه با پدر، همسر، فرزندان و کارمندانش جسورانهتر برخورد کرد. مخصوصاً در زمینهی ابراز خشم، تسلّط بیشتری یافت و توانست نیازهای خودش را با آرامش و خویشتنداری بازگو کند. اگرچه در آغاز، همسر و فرزندانش مخالفت نشان دادند، اما همین که متوجه شدند که نمیتوانند دانیل را به الگوهای بیگاری دادن قبلی بازگردانند، کوتاه آمدند. پس از مدتی خانوادهاش از این تغییر استقبال کردند و شیوهی برخورد مقتدرانه و سالم را بیشتر پسندیدند.
در داخل هر تیپ شخصیتی، یک ساختار داخلی وجود دارد. این زنجیره (با نُه لایه ی رشد) ستون فقرات هر تیپ شخصیتی را میسازد. فهم این زنجیره و لایه های رشد این موضوع را روش میسازد که وقتی که ما تغییر میکنیم، ما در داخل یک طیف از انگیزه ها، خصوصیات، و واکنش ها که تیپ شخصیتی ما را میسازند، تغییر مکان میدهیم.
برای شناختن درست یک شخص، لازم است بدانیم این شخص، در لایه های تیپ خود در چه لایه ای زندگی میکند. به عبارت دیگر، باید تشخیص داده شود که او در لایه ی سالم، متوسط و یا ناسالم است. به این دلیل این موضوع مهم است که دو شخص از یک تیپ شخصیتی و بال يكسان، میتوانند کاملاً متفاوت باشند اگر یکی در لایه ی سالم رشد خود و دیگری در لایه ی ناسالم رشد خود باشند (در ارتباطات و بهبود افراد، درک و فهم این تفاوت، خیلی مهم است).
این زنجیره برای هر کدام از تیپ های شخصیتی، از نُه لایه ی رشد داخلی تشکیل شده است که در تصویر بعدی نشان داده میشود. به طور خلاصه، سه لایه در مرحله ی سالم وجود دارند، سه لایه در مرحلهی متوسط، و سه لایه در مرحله ی ناسالم. تشبیه کردن این زنجیره، به یک عکس خاکستری درجه بندی شده به فهم آن کمک خواهد کرد، که از سیاه خالص تا سفید خالص با سایه روشن های خاکستری در میان لایه ها، درجه بندی شده است. در این زنجیره، سالمترین خصوصیت، اول ظاهر میشود. هر چقدر شخص به سمت لایه های پایین تیپ شخصیتی خود حرکت میکند، لای ها تغيير فاحشی در جهت زوال به سمت سقوط روحی روانی شخص را به نمایش میگذارند (در رهایی ها و تصديق ها در این کتاب، ما جهت را برعکس کردهایم و حرکت را به سمت بالا در جهت لایه های متعادل و کاملاً سالم تعقیب میکنیم).
این زنجیره کمک میکند تا هر تیپ شخصیتی را به عنوان یک کل در نظر بگیریم و یک چارچوبی تهیه بکنیم که بتوانیم ساختارهای سالم، متوسط و ناسالم در مورد خصوصیت، انگیزه، رفتار و واکنش شخص را در آن قرار بدهیم. این زنجیره ارزش شناخت دارد، چون این لایه ی سلامت است که ما میتوانیم رفتارهای جهتبندی یکپارچگی (امن و آسایش) را برای آن در نظر بگیریم، درست همان طور است در مرحله ی ناسالم که ما سریعاً به سمت زوال در سمت جهت بندی از هم گسیختگی (فشار عصبی و استرس) حرکت میکنیم.
دانیل با پدرش جنگ و کشمکش بیشتری داشت. اگرچه پدرش سعی کرد مخالفتجویی و ابراز وجود پسرش را در نطفه خفه کند و به اقتدار بیچون و چرای خود ادامه دهد، اما وقتی با تهدید دانیل مواجه شد (دانیل تهدید کرد که اگر پدرش به رفتارهای قبلی خود ادامه دهد، شرکت را ترک میکند) پا پس کشید، زیرا دانیل مصرّانه خواهان نقش مساوی در شرکت نساجی بود. دانیل توانست بسیاری از مسؤولیتهایی را که پدرش قبضه کرده بود، در اختیار بگیرد. پدرش به تدریج آماده شد که بازنشسته شود. همچنین دانیل متوجه شد که پدرش برای وی احترام بیشتری قایل است.
روند درمان دانیل نشان میدهد که برای حل و فصل مشکلات بایستی از سطح آگاهی از عواطف که در درمان تجربهای رخ میدهد، فراتر رفت. اگرچه امروزه کار با کودک درون در زمرهی درمانهای تجربهای قرار میگیرد و نقش ارزشمندی در پل زدن بین زمان حال و دوران کودکی دارد، اما بهتنهایی برای رها شدن از تلههای زندگی کافی نیست. بیمارانی که تکنیکهای مبتنی بر بهبود کودک درون را یاد میگیرند، اغلب بعد از جلسات درمان احساس خوبی دارند. اما معمولاً به سرعت به سمت الگوهای قدیمی، دیرپا و آشنا برمیگردند. رویکرد تلهی زندگی با استفاده از تکنیکهای الگوشکنی رفتاری و رویاروسازی به شما کمک میکند تا در سیر درمان پیشرفت کنید.در پست های قبل با طرحواره محرومیت هیجانی ، طرحواره آسیب پذیری ، طرحواره طرد طرحواره رهاشدگی آشنا شدیم و داستان هایی مربوط به این طرحواره ها را خواندیم و در ادامه با طرحواره نقص شرم ، طرحواره انزوای اجتماعی ، طرحواره شکست ، طرحواره گرفتار ،طرحواره معیارهای سختگیرانه ، . آشنا می شویم .
برای این که در دوران بزرگسالی، فردی سازگار باشیم، ضرورتی ندارد که دوران کودکی بیعیب و نقصی را پشت سر بگذاریم. به عنوان مثال، وینی کات که یکی از روانشناسان مشهور خاطرنشان میکند: «لازم نیست محیط دوران کودکی بری از عیب و نقص باشد، بلکه بایستی به اندازهی کافی خوب باشد.» کودکان نیازهای بنیادینی دارند که برای تعادل و بهزیستی در دوران بزرگسالی بایستی این نیازها به درستی برآورده شوند. این نیازها عبارتند از امنیت بنیادین، ارتباط سالم با دیگران، خودمختاری، عزت نفس، خودابرازگری و پذیرش محدودیت واقعبینانه. اگر این نیازها برآورده شوند کودک معمولاً به سلامت روانشناختی دست خواهد یافت. اما اگر مشکلات جدّی و اساسی در راه برآورده سازی این نیازها وجود داشته باشد، کودک بعدها با مشکلاتی دست به گریبان خواهد بود. ما این مشکلات را با عنوان «تلهی زندگی» یاد میکنیم.
نیازهای کودکان برای رشد سالم |
|
۱. امنیت بنیادین ۲. ارتباط سالم با دیگران ۳. خودمختاری |
۴. عزت نفس ۵. خودابرازگری ۶. پذیرش محدودیتهای واقعبینانه |
برخی از تلههای زندگی در مقایسه با سایر تلهها، اساسیتر و بنیادیتر هستند. اگر نیاز به امنیت بنیادین برآورده نشود، طرحواره طرد و طرحواره رهاشدگی و طرحواره بیاعتمادی بدرفتاری شکل میگیرند که در زمرهی طرحواره های اساسی قرار میگیرند. این تلهها خیلی زود شکل میگیرند. سابقه شکلگیری این تلهها حتی میتواند به دوران نوزادی برگردد. تأمین احساس امنیت برای نوزاد از نان شب واجبتر است و برای او مسألهی مرگ و زندگی است.
طرحواره طرحواره طرد و طرحواره رهاشدگی و طرحواره بیاعتمادی بدرفتاری به شیوهی رفتار خانواده برمیگردند. تهدید به طرد و رهاشدگی و بی اعتمادی بدرفتاری برای ما زمانی خیلی آزاردهنده است که از سوی افراد صمیمی رخ بدهد. به جای این که ما را دوست داشته باشند و از ما حمایت کنند، ما را تهدید یا با ما بدرفتاری کردهاند.
افرادی که در دوران کودکی تجربهی رهاشدگی یا بدرفتاری داشتهاند، سخت آسیب دیدهاند. آنها هیچ گاه احساس امنیّت نکردهاند. احساس میکنند هر لحظه ممکن است اتفاق ناگواری رخ بدهد و از سوی اطرافیان صمیمی خود صدمه ببینند. آنها احساس ضعف و آسیبپذیری میکنند. کسانی که این گونه باشند روی آرامش و تعادل را نخواهند دید. حالتهای خلقی نامتعادل و بیثباتی دارند و به شدت تکانشی و خودتخریبگر بار میآیند.
کودک به محیط خانوادگی باثبات و امن نیاز دارد. محیط خانواده باید امن و سالم باشد و والدین پیشبینیپذیر و دسترسپذیر باشند. چنین والدینی فقط حضور فیزیکی ندارند، بلکه از لحاظ عاطفی نیز پاسخگوی نیازهای کودک هستند. در چنین خانوادههایی، اختلاف و تعارض در حدّ معمول و متداول است. چنین والدینی به مدت طولانی کودکشان را ترک نمیکنند و در کنار کودکشان هستند.
آیا اکثراً جذب افرادی میشوید که بیمهر و بیعاطفه هستند؟ آیا احساس میکنید که نزدیکترین افراد زندگیتان به
آیا احساس میکنید انسان بیارزشی هستید؟ آیا احساس میکنید به دلیل بیارزشیتان، اطرافیان، شما را نمیپذیرند و دوستتان ندارند؟
آیا خواستههای دیگران را بر نیازهای خودتان ترجیح میدهید؟ آیا در راه فداکاری برای دیگران چنان راه افراط میپیمایید که به خواستههای خودتان اصلاً نرسید؟ آیا نیازهای واقعیتان را نمیشناسید؟
آیا نگران هستید که مبادا اتفاقات ناگواری برای شما پیش بیاید؟ آیا یک درد خفیف ممکن است شما را به وادی وحشت بیندازد که مبادا دچار بیماری علاجناپذیری شدهاید؟
آآیا متوجه شدهاید که علیرغم برخورداری از تحسین و تشویق اجتماعی باز هم احساس نیتی و بیکفایتی میکنید؟
چنین الگوهایی را «تلههای زندگی» مینامیم. در این کتاب به یازده تلهی زندگی شایع میپردازیم و راههای شناسایی، پی بردن به علل شکل گیری و راهبردهای تغییر آنها را در اختیار شما قرار میدهیم. ردیابی تلهی زندگی را میتوان در رفتار اطرافیان با ما در دوران کودکیمان جستجو کنیم.
ما در دوران کودکی به شیوههای مختلف آسیب دیدهایم: «طرد، انتقاد، حمایت افراطی، بدرفتاری، بیتوجهی یا محرومیت.» در اثر این تجارب اولیه، تلههای زندگی بخشی از وجودمان شدهاند. بعد از طی دوران کودکی، و ترک خانهی پدری، با ایجاد موقعیتها یا انتخاب افراد به بازآفرینی همان شرایط تلخ اولیهی دوران کودکی میپردازیم. به عبارتی، در حال حاضر دیگران ما را کنترل میکنند، با ما بدرفتاری میکنند یا به نیازهای ما توجه نمیکنند و از این رو تلههای زندگی دست از سر ما بر نمیدارند و تداوم می یابند. شاید به دلیل همین تداوم تلههای زندگی است که در دستیابی به اهداف زندگی با ناکامی و شکست روبهرو میشویم.
افراد تیپ ۵ با غریزه اجتماعی که از سلامت روانی کمتری برخوردار هستند می توانند نخبه سالار شوند و احساس کنند اینیاگرام که دیگران در فهم افکار و صمیمیت شان هوشیاری کافی ندارند و همچنین میتوانند به طور خشونت آمیزی اهل بحث و مجادله جنجالبرانگیز باشند این باعث می شود که روابط اجتماعی خود را به علت اثبات واکنشی دیدگاههای نابسنده و نامناسب دیگران از دست بدهند به عبارتی زمانی که این دسته افراد متوجه صحبتهای بی احساس طرف مقابل می شوند
بالندگی
افراد تیپ ۵ پژوهشگر با درک این موضوع رشد می کنند که اعتماد و اطمینان واقعی منوط به داشتن برتری هوشی نیست بلکه خود را در مواجهه با دنیای بیرون قرار دادن است آنها معمولاً اعتماد و دلگرمی خود را از طریق رشد و تکامل ذهن ایشان اعلام می بخشند اما واقعاً نیاز دارند که از طریق رشد رابطه ای عمیق تر با بدن و احساساتشان در روح و روان خود تعادل ایجاد کنند. در واقع افراد تیپ ۵ اشیا و امور را احساس میکند اما به شدت توانایی خود برای ابراز تحت کنترل هستند. بالندگی برای افراد تیپ ۵ پژوهشگر نیازمند این است که بفهمند چگونه با زندگی واقعی خویش بیگانه هستند و به تمامی نیازهای اناگرام پنهان و عمیق احساسی که از دوران اولیه کودکی تاکنون انکار کرده اند اعتراف کنند. در افراد تیپ ۵ برای شکوفاسازی آنها به منزله انسان کامل جلب اعتماد دیگران سهیم شدن در تجارب دیگران و
عزت نفس (تلههای زندگی: شرم و شکست)
عزت نفس را میتوان احساس ارزشمندی طرحواره درمانگر دربارهی زندگی شخصی، اجتماعی و شغلیمان تعریف کنیم. اگر در دوران کودکی از سوی خانواده، دوستان یا محیط مدرسه مورد عشق و احترام قرار گرفته باشیم، عزت نفس سالمی در ما شکل میگیرد.
کمال مطلوب این است که ما همهی این شرایط را در دوران کودکی تجربه کنیم و عزت نفس ما تقویت شود. اگر در خانواده احساس کنیم که قدر و منزلت ما را میدانند، به ما مهر میورزند، همسالان ما را در جمع خود میپذیرند و قبول میکنند و در محیط مدرسه موفق شویم، عزت نفس سالمی در ما شکل خواهد گرفت. برای پرورش عزت نفس بایستی بدون عیب جویی یا طرد افراطی، ما را تشویق و تحسین کرده باشند.
اما ممکن است شما در چنین شرایط ایدهآلی بزرگ نشده باشید. شاید والدین یا خواهر و برادرهایی داشتهاید که دایم از شما عیبجویی میکردهاند بهگونهای که احساس کردهاید که اصلاً قابل پذیرش نیستید. احساس کردهاید که هیچ کس شما را دوست ندارد. ممکن است همسالانتان شما را آدم حساب نکرده باشند. ممکن است آنها این احساس ناخوشایند را در شما ایجاد کرده باشند یا ممکن است احساس کردهاید در حوزهی تحصیل یا ورزش، شکست خوردهاید.
در دوران بزرگسالی ممکن است در برخی از حوزههای زندگیتان، احساس ناامنی کنید. شما اعتماد به نفس ندارید. در برخی از حوزههای زندگی (مثل روابط صمیمی، محیطهای اجتماعی یا محیط کاری) پایتان میلنگد و نمیتوانید با سرانگشت تدبیر، گره از مشکلات باز کنید. در این حوزهها خودتان را حقیرتر از دیگران تصور میکنید. به انتقاد، سخت حساس هستید. چالش در زندگی، شما را به شدّت مضطرب میکند. ممکن است چالشگریزی را پیشه کنید یا چالشها را ماستمالی کنید.
اما اگر در خانوادهای بزرگ شدهاید که جلوی خودابرازگری شما را گرفتهاند یا به خاطر ابراز نیازها، تمایلات یا احساسها، کاری کردهاند که شرمسار شوید، در حال حاضر مدام احساس گناه را تجربه میکنید. نیازها و احساسهای والدین همیشه بر نیازهای شما ارجحیت
دانیل که مردمدار بود در خانوادهای بزرگ شده بود که به نیاز خودابرازگری او اصلاً توجه نکرده بودند. پدر دانیل، انتقادگر و کنترلگر بود و مادرش نیز همیشه به افسردگی و بیماری مبتلا بود.
دانیل: پدرم هیچ گاه از من راضی نبود. هر آنچه مرا خوشحال میکرد برای پدرم اصلاً قابل قبول نبود. همیشه سعی میکرد مرا به دلخواه خود در آورد و دایم به من میگفت که چهکار باید بکنم. مادرم به دلیل افسردگیاش همیشه میخوابید. سعی میکردم برای مراقبت از او هر کاری از دستم برمیآید انجام بدهم و کوتاهی نکنم.
هویت دانیل مهم نبود، او ابزار دست نیازهای والدینش بود. او یاد گرفته بود که نیازهای خودش را نادیده بگیرد که مبادا باعث خشم یا دلخوری والدینش شود. دوران کودکی پرمشقتی را پشت سر گذاشت و بازیچهی نیازهای والدینش بود. او میگفت: «هیچ گاه کودکی نکردم».
اگر نیاز به خودابرازگری شما محدود شده باشد با سه نشانه مشخص خواهد شد:
(1) به شدّت با دیگران مهربان هستید و منعطف برخورد میکنید. همیشه سعی میکنید دیگران را راضی نگه دارید و از اطرافیان مراقبت کنید. سخت به دنبال برآورده سازی نیازهای دیگران هستید. اصلاً به نیازهای خودتان توجه نمیکنید. نمیتوانید رنج و عذاب اطرافیان را تحمل کنید. این قدر برای دیگران کار میکنید تا آنها به حال شما دلسوزی کنند و دچار احساس گناه شوند که چقدر برای شما مزاحمت ایجاد کردهاند. اگرچه معتقدید از دیگران هیچ توقعی ندارید، اما اگر اطرافیان قدر کارهای شما را ندانند، از درون دچار احساس ضعف و کینهتوزی میشوید.